نوشتاری از شادروان پروفسور حسابی با عنوان «بازی روزگار»
بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری
مرا... و همة ما تنهاییم.
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسان ها فنا می شوند، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.
همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم، دوست بداریم.
انسان عاشق زیبایی نمی شود، بلکه آنچه عاشقش می شود، در نظرش زیباست!
انسان های بزرگ دو دل دارند: دلی که درد می کشد و پنهان است، دلی که می خندد و آشکار است.
همه دوست دارند که به بهشت بروند، ولی کسی دوست ندارد که بمیرد.
عشق مانند نواختن پیانو است. ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.
دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد؛ پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم، تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.
اگر انسان ها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است، محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
عشق در لحظه پدید می آید. دوست داشتن در امتداد زمان. و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود.
انسان چیست؟
شنبه: به دنیا می آید.
یکشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شکست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می کند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.
|
((اوبونتو))
یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود
هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟ آنها گفتند ": اوبونتو"* ؛ به این معنا که: "چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت اند"؟
اوبونتو" در فرهنگ "ژوسا" یعنی : من هستم، چون ما هستیم
انیشتین میگفت : « آنچه در مغزتان میگذرد، جهانتان را میآفریند. » استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید .» او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است.. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.» استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و.... اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .» حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض میشود. کلید یا راه حل هر مسئلهای این است که به شیشههای عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هر از گاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازهای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است -- هرگز زندگی را اینقدر جدی نگیرید هیچ کس از آن زنده خارج نخواهد شد |
-ارزیابی
عملکرد-----------------------------
پسر
کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا
دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.
مغازه
دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک
پرسید: خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من
بسپارید؟
زن پاسخ
داد: کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد !
پسرک
گفت: خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد!
زن در
جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک
بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان
جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.
مجددا زن
پاسخش منفی بود.
پسرک در
حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مغازه
دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: پسر...، از رفتارت خوشم
آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.
پسر جواب
داد: نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم.
من همان
کسی هستم که برای این خانم کار می کند
آیا ما
هم میتوانیم چنین خود ارزیابی از کار خود داشته باشیم؟
وقتی من مُردم چه خواهد شد؟
وقتی من مُردم هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد چون من عددی نیستم که بخواهد طوری شود.
فقط چند روزی خانواده و دوستان من ناراحت شده و پس از مدتی همه مرا از یاد خواهند برد.
من می مانم و من
تنهای تنها
در گرو اَعمال خویش
در گرو عملکرد خویش نسبت به خانواده، مردم و جامعه، نسبت به کارم، نسبت به این چند سال عمر که خدا به من ارزانی داشته و اینکه چه کرده ام و چه اندوخته ام؟
چه تفکری داشتم؟ دنباله رو چه کسانی بودم و از چه کسانی پیروی می کردم؟
چه کارهای خوب یا کارهای بدی انجام داده ام؟
چه سُنّت و روشی را در بین مردم بجا گذاشتم؟
حق چه کسانی را پایمال کردم؟
همسر و فرزندانم کمی آسیب می بینند اگر با ایشان مهربان بوده باشم؛ وگرنه خوشحال خواهند شد.
محیط کار و همکارانم نیز چنین اند. کسی را در پست سازمانی من خواهند گنجاند تا کارها را به جای من انجام دهد؛ حالا بهتر یا بدتر از من
پس الان که زنده ام چه کنم تا بعداً دچار ندامت و پشیمانی نشوم؟
الان باید قدر زندگی را بدانم
.......
.......
......
گرگ اجل یکایک از این گله می برد - این گله را نگر که چه آسوده می چرد!
حکایت شن و سنگ
حکایت اینگونه آغاز میشود که دو دوست قدیمی در حال عبور از بیابانی
بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی میرسد که یکی
کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند. دوست دوم که از
شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای بیابان نوشت:« امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم
زد.»آنها به راه خود ادامه
دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم از
حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند. همچنانکه مشغول
شنا بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و
لای وی را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با
هزار زحمت از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجاتیافته دید، فوری
مشغول شد و روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد:« امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی
نجات داد. » دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک
کردن این مطلب دید با شگفتی پرسید:« وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو
را نجات دادم روی سنگ حک میکنی؟»مرد پاسخ داد:
« وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام
و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در
سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی
بدانی.»
« یاد بگیریم آسیبها و
رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک کنیم تا
هیچ گاه فراموش نشود.
ما آمده ایم تا با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم نه به هر قیمتی زندگی کنیم!!!!!!!!!
یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن....
نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته الهیات خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم .... میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه ....
کلید برق رو میزنن ... ولی هیچ اتفاقی نمیفته ....
به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن.
نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ....به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ...
کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ...
به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن .
نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی
خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولین زندان مشکل رو میفهمن و موفق به اعدام فرد میشن
....
نتیجه: لازم نیست همیشه راه حل مشکلات رو جار بزنید